آسیب ‎شناسی دیدگاهها در تحلیل انقلاب ایران


آسیب ‎شناسی دیدگاهها  در تحلیل انقلاب ایران

مقدمه

علیت، قانون فراگیر و بنیادین حاکم بر نظام هستی است. از آنجا که، پدیده‌های اجتماعی نیز از این قاعده مستثنی نیستند؛ علت‌یابی ظهور و سقوط دولتها و نظامهای سیاسی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. فرایند ظهور و سقوط نظامهای سیاسی بسیار پیچیده بوده و به عنوان یک تحول کلان اجتماعی، از سویی، در سرنوشت یک ملت و اقشار مختلف آن با همه تنوع علایق و سلایق آنان تأثیر بنیادین دارد و از سوی دیگر، در دنیای ارتباطات و ساختار بین‌المللی به هم پیوسته، با موقعیت و منافع بسیاری دیگر از واحدهای سیاسی جهان، به ویژه قدرتها و ابرقدرتها پیوندی تنگاتنگ پیدا میکند. در روش‌شناسی پژوهشی، به دلیل پیچیدگی انسان، برای تبیین و علت‌یابی پدیده‌هایی که «انسان» در تکوین آنها نقش مؤثری دارد، نسبت به پدیده‌هایی که انسان در پیدایش آنها نقشی ایفا نمی‌کند، تفاوت اساسی در نظر گرفته میشود. بدین ترتیب، روشن است که تبیین پدیده‌ای همانند سقوط یک نظام سیاسی که با منافع و گرایشهای مجموعه بزرگی از انسانها، گروههای اجتماعی و دولتها ارتباط دارد، دشواریهای علمی و روششناختی ویژه خود را خواهد داشت.

سقوط رژیم پهلوی و مهمتر از آن، سقوط نظام شاهنشاهی در بهمن 1357، یکی از پدیده‌های مهم و شگفتانگیز نیمه دوم قرن بیستم میلادی است و به همین علت افزون بر اینکه واکنش محافل و کانونهای قدرت سیاسی در منطقه و جهان را برانگیخت، واکنش جدی صاحب‌نظران و اندیشمندان و فعالان عرصه علم را نیز در پی داشت. به گونه‌ای که فرآورده‌های فکری و مجموعه کتابها و مقالاتی که در مدت یک دهه به این پدیده اختصاص داده شد، با آنچه که در مدت نزدیک به شصت سال درباره یکی دیگر از این گونه پدیده‌ها، یعنی انقلاب 1917 روسیه، نوشته شد برابری می‌کند. سقوط دولت پهلوی، مهم و شگفتانگیز بود؛ بدان علت که همه چاره‌ها برای بقای آن اندیشیده شده بود. رفرم اجتماعی، تقویت نهادهای سرکوبگر و مهارکننده امنیتی و حمایت بین‌المللی به طور همزمان به کار بسته شدند تا آسیب‌پذیری آن به بیشترین اندازه ممکن کاهش یابد. سازمان اطلاعات آمریکا C.I.A بر پایه چنین عواملی بود که حتی در آستانه انقلاب باور داشت که ایران تا ده سال آینده نه تنها دچار انقلاب نمی‌شود بلکه در آستانه انقلاب هم نخواهد بود. بر پایه همین تدابیر و همین گونه تحلیلها بود که کارتر، رئیس جمهور آمریکا، نیز نزدیک به یک سال پیش از انقلاب، هنگام دیدار از ایران، از کشور میزبان خود به عنوان «جزیره ثبات» یاد کرد.

آنچه بر شگفتی پدیده سقوط حکومت پهلوی می‌افزود، رویکردی بود که جامعه ایران برای رویارویی با نظام حاکم در پیش گرفته بود. چه، در فرایند انقلاب و دگرگونسازی رژیم پهلوی مشاهده شد که رویکرد ملت از دستمایه‌های نیرومند مذهبی برخوردار است. این، همان چیزی بود که با توجه به چند قرن تحولات جوامع اروپایی و شکل‌گیری مدرنیسم مبتنی بر سکولاریسم تمدن غرب، و غلبه سیاسی، اقتصادی، فرهنگی این تمدن بر حکومتهای جهان، از جمله حکومت پهلوی، و چند دهه حاکمیت این رژیم بر ملت ایران و به کارگیری همه نهادهای علمی، فرهنگی و اجتماعی برای ترویج و تحمیل سکولاریزم بر ملت، نه تنها برای دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی غرب، که برای اندیشمندان و نظریه‌پردازان هم غیرمنتظره بود. بدین گونه است که سقوط حکومت پهلوی و ظهور انقلاب اسلامی با حساسیت بیشتری مورد بررسی و تحلیل قرار گرفت.

روشن است که همه عواملی که از نظر روششناسی علمی بر فرایند شناخت یک پدیده تأثیرگذار هستند، در ارزیابی دیدگاههایی که درباره سقوط حکومت پهلوی ارائه شدند نیز باید در نظر گرفته شوند. منافع اقتصادی، جهت‌گیری سیاسی، گرایش فرهنگی و میزان آگاهی علمی از جمله عواملی هستند که در فرایند شناخت یک پدیده، بر تحلیل و استنباط پژوهشگر تأثیر می‌گذارند. تنوع دیدگاهها درباره سقوط حکومت پهلوی نیز در همین تنوع عوامل تأثیرگذار نهفته است. تقریباً همه دیدگاهها اگر چه هر کدام در نهایت یکی از علل سقوط حکومت پهلوی را برجسته کردهاند، اما از نظر روش شناختی در این باره هم‌رأیند که این پدیده نیز همانند دیگر پدیده‌های اجتماعی،‌ نتیجه تقارن و تقاطع مجموعه‌ای از علل و عوامل گوناگون است. البته این سخن درستی است، اما مهم آن است که صاحب یک دیدگاه موفق بشود برای ترتب سلسله علل و تقدم رتبی علت مورد نظر خود بر سایر علل، استدلال مناسب و مقنع ارائه دهد. در این نوشته نیز ارزیابی و نقد و بررسی همه جانبه کلیه دیدگاههای ارائه شده در این باره میسر نیست. ناگزیر گذری کوتاه بر آنان افکنده و به آسیب‌شناسی مختصری می‌پردازیم.

مظلوم‌نمایی

هنگامی که یک نظام سیاسی، نه در یک کودتای کوتاه مدت،‌ که در فرایند یک انقلاب مردمی فراگیر و طی یک دوره زمانی مشخص سرنگون می‌شود، طبیعی است که مسئولان آن نظام هم از جمله کسانی هستند که مورد پرسش واقع شده و خواسته یا ناخواسته باید پاسخگو باشند. پیروزی و شکست هر دو نزاع برانگیزند. با این تفاوت که هنگام پیروزی نزاع بر سر تصرف غنائم و ثبت افتخار پیروزی به نام خویش است و در هنگام شکست، هر کس در پی آن است که چگونه شانه از زیر بار ننگ شکست خالی کند و آن را به دوش دیگری بیندازد.

در دوره پهلوی آنگاه که شعار فتح دروازه تمدن بزرگ مطرح بود، خاندان پهلوی و در رأس آنان، شاه، بر ملت ایران منت می‌نهادند که با مدیریت و ابتکار آنان این همه افتخار آفریده شد. «مأموریت برای وطنم» و «به سوی تمدن بزرگ» و صدها خطابه دیگر شاه نشانگر این دیدگاهند. اما آنگاه که همان ملت در یک هم رأیی بی مانند، غیر واقعی بودن این توهم را برملا ساختند، آنان به ناگزیر باید این شکست تحمیل شده را تحلیل و به گونه‌ای شانه از زیر بار ننگ آن خالی می‌کردند. البته، دفاع از خود، امری طبیعی است؛ ولی دفاعیه هنگامی مقنع و مؤثر خواهد بود که از انسجام علمی و منطقی لازم برخوردار باشد. در حالیکه به نظر میرسد آنان از عهده این مهم بر نیامده و گرفتار تناقض نیز شدند.

زیرا از یک سو، تلاش کرده و میکنند تا در سطح کلان همچنان خود را قهرمانان مظلومی وانمود سازند که درستی تدابیر و برنامه ریزیهایشان برای پیمودن راه دشوار اما پرافتخار «تمدن بزرگ» و سرعت پیشرفت در این مسیر، موجب رشک و رعب قدرتهای جهانی شده و چون برایشان غیرقابل تحمل بود، دست به دسیسه زدند تا بنیادش را براندازند. بدینگونه میکوشند همه تقصیر را متوجه توطئه خارجی سازند. اما، از سوی دیگر، چون به تدریج داده‌های علمی بی‌پایه بودن این توهم را هم برملا می‌ساخت و روشن می‌شد که چنین ادعایی با آن همه حمایتهای نظامی و تبلیغاتی و سیاسی که در عرصه بین‌المللی از سوی همان قدرتهای متهم اعمال می‌شد، ناسازگار است و ضعف عملکرد و یا سوء کارکرد مجموعه کارگزاران نظام و در رأس آنان، شاه، بخش مهمی از مسئولیت سقوط را متوجه خود می‌سازد، ناگزیر به تقسیم کردن ننگ روی آوردند. از این رو هر کس می‌کوشید تا دیگری را مسئول شکست معرفی کند و خود را مبرا سازد. در این راستاست که شاه و خانواده او به متهم ساختن برخی از اطرافیان سیاسی و نظامی خود روی آوردند و اطرافیان نیز برخی خود شاه را مسئول شناخته و برخی خانواده او را مقصر معرفی کردند. خاطرات منتشر شده از سوی مجموعه دست اندرکاران رژیم پهلوی بیانگر این دیدگاه است. روشن است که این رویکرد برای تبیین سقوط حکومت پهلوی فاقد پشتوانه علمی است و داده‌های تاریخی آن را تأیید نمی‌کنند. با این حال، نباید فراموش کرد که اگر چه بسیاری از مدعیات مطرح شده از سوی صاحبان این رویکرد از اعتبار علمی بی‌بهره است، ‌اما مطالب مطرح شده از سوی آنها و ادعاهایی که هر کدام بر ضد دیگری بیان کرده‌اند، گوشه‌هایی از حقایق را روشن می‌سازند که به عنوان مواد خام تحلیلها و نظریه‌پردازیها برای کمک به درک درست واقعه سقوط رژیم می‌تواند مفید واقع شود.

مدرنیسم

برخی بر این باورند که حکومت پهلوی بدان سبب سقوط کرد که می‌کوشید تا با انجام اصلاحات اقتصادی ـ اجتماعی جامعه سنتی نیمه فئودال ایران را به یک جامعه مدرن صنعتی تبدیل کند. زیرا این اقدامات حکومت با واکنش جامعه سنتی روبرو شد و همین امر به سرنگونی آن انجامید. دیدگاه زیر در پی آن است تا این عامل را مهمترین علت سقوط حکومت پهلوی معرفی کند:

ریشه‌های طغیان جاری [سالهای 58 ـ 56] ایران در هجوم این کشور به قرن بیستم می‌باشد که توسط شاه 15 سال پیش طرح ریزی گردید. در سال 1963 [1342] ... او شروع به اصلاحاتی نمود تا جامعه فئودالیته ایران را به عصر جدید سوق دهد. اما مدرنیزه کردن با نهادهای کهنه اجتماعی و مذهبی در تضاد قرار گرفته و سنت‌گرایان به شدت با روند مدرنیزه کردن مخالفت می‌کنند... شاه ایران اکنون [سال 1357] درس تلخ آشکاری را می‌آموزد. در تلاشهای بی‌امانش برای رهایی کشورش از عقب‌ماندگی و نظام کهنه فئودالی او نتوانست ملتش را با خود به همراه بیاورد. اهداف او اگرچه والا هستند اما بدون حمایت گسترده مردمش دستیابی به آنها مشکل است.[1]

اگر این دیدگاه پذیرفته شود، پرسشهای مهمی بدون پاسخ باقی می‌مانند. بر پایه این دیدگاه سرآغاز نارضایتی عمومی مردم از حکومت پهلوی، تلاشهای اصلاحگرایانه او می‌باشند. به بیان دیگر، گویا پیش از برنامه اصلاحی پهلوی مخالفتی با او وجود نداشت و اگر دست به چنین اقدامی نمی‌زد هم با آن واکنش روبرو نمی‌شد. حال آنکه اگر واقعیتهای تاریخی نشان دهند که پیشینه مبارزات مردم با حکومت پهلوی به پیش از برنامه اصلاحات دهه 40 شمسی و حتی به آغاز تأسیس سلسله پهلوی پیوند دارد، آنگاه این دیدگاه پاسخی برای آن واکنشها نخواهد داشت. همچنین اگر از جنبه اهانت‌آمیز این دیدگاه نسبت به جامعه ایرانی چشم پوشیده شود و از اینکه ملت ایران به گونه‌ای معرفی می‌شوند که گویا ظرفیت و تحمل ترقی و پیشرفت را نداشته و با آن دشمنی می‌ورزند و همچنان بر زندگی بدوی و قهقرایی اصرار دارند و بدان علاقه‌مندند، صرفنظر گردد، این پرسش نیز بی‌پاسخ می‌ماند که اگر منازعه میان ملت و دولت بر سر مدرنیسم و مدرنیزاسیون بود، بخشهای مدرن جامعه ایران از قبیل اندیشمندان و دانشگاهیان و ... چرا با شاه به مبارزه برخاستند؟

توسعه

برخی از پژوهشگران، مسائل اقتصادی را مهمترین عامل سقوط پهلوی معرفی می‌کنند. رویکردهای اقتصاد محور هم متعدد بوده و هر کدام از زاویه‌ای بدین امر پرداختند. یکی از رویکردها بر ناهماهنگی میان توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی تأکید داشته و آن را عامل مهم سقوط حکومت پهلوی می‌داند. از این منظر، «علت وقوع انقلاب این بود که شاه در حوزه اقتصادی ـ اجتماعی نوسازی کرد و در نتیجه طبقه متوسط جدید و طبقه کارگر صنعتی را گسترش داد اما نتوانست در حوزه دیگر ـ حوزه سیاسی ـ نوسازی نماید؛ و این ناتوانی حلقه‌های پیوند دهنده حکومت و ساختار اجتماعی را فرسوده کرد، راههای ارتباطی میان نظام سیاسی و مردم را بست، شکاف بین گروههای حاکم و نیروهای اجتماعی مدرن را بیشتر کرد و مهمتر از همه اینکه پلهای ارتباطی اندکی را که در گذشته پیوند دهنده نهاد سیاسی با نیروهای اجتماعی سنتی به ویژه بازار و مراجع دینی بود، ویران ساخت.»[2]

رویکرد اقتصاد محور دیگری بر پایه تئوری «توقعات فزاینده» جیمز دیویس، بر آن است که رشد فزاینده اقتصادی اوایل دهه 50 به دلیل چهار برابر شدن قیمت نفت، باعث افزایش توقعات و انتظارات مردم گردید. شاه در نتیجه افزایش درآمد نفت دست به یک رشته برنامه‌های توسعه اقتصادی شتابزده و بلندپروازانه زد. اما ریخت و پاشها، فساد، کمبود کالا و نارسائی در ارائه خدمات اساسی، تورم و بحرانهای اقتصادی و ... شاه را مجبور ساخت که برنامه‌ای ضد تورمی را به اجرا بگذارد و این، نارضایتی مردم را در پی داشت و نارضایتی به بحران سیاسی انجامید. به بیان دیگر، در حالی که در اثر رونق کوتاه مدت اقتصادی اوائل دهه 50، توقعات مردم افزایش یافته بود، در بحران اقتصادی نیمه این دهه، دولت قادر به پاسخگویی انتظارات روزافزون جامعه نبود و این امر به نارضایتی مردم و سرنگونی رژیم انجامید. در این باره گفته شده است:

انقلاب به این خاطر رخ نداد که فشار شاه بر توده‌های مردم طاقت فرسا شده بود بلکه انقلاب، نتیجه شکست حکومت در پاسخگویی به انتظاراتی بود که به سرعت رشد می‌کرد. به عبارت دیگر شکست حکومت در تحصیل منابع مادی به افزایش نارضایتی از حکومت انجامید و افکار عمومی را برای انقلاب آماده کرد.[3]

در همین باره نیز گفتهاند:

با نگاهی به وضعیت ایران در پرتو نظریه مذکور، به نظر می‌رسد که دوره 78 ـ 1973 یعنی سالهای قبل از انقلاب با نظریه دیویس همخوانی دارد. به این ترتیب نشان خواهیم داد که چگونه افزایش منابع اقتصادی طی مدتی کوتاه انتظارات طبقات فرودست را افزایش داد و چگونه طی دوره بحران که پس از آن آمد، انتظارات کماکان رو به افزایش بود، اما توان رژیم در پاسخگویی به آنها رو به افول نهاد.[4]

رویکرد دیگری بر آن است که اقتصاد نفتمحور به استبداد نفتی انجامید و در پرتو استبداد نفتی حکومت به نفی غیرنقادانه سنتها و ارزشها و نهادهای ایرانی و تقـلید متعصبانه از فرنگ پـرداخت و این ترکیب استـبداد نفتی و شبه تـجدد، مهمترین عوامل سقوط حکومت پهلوی شدند.[5]

یکی دیگر از رویکردهای اقتصاد محور، سقوط شاه را در مجموعه‌ای از عوامل اقتصادی به هم پیوسته جستجو می‌کند. در این رویکرد بر این نکته تأکید می‌شود که در جریان اجرای برنامه‌های اقتصادی مبتنی بر استراتژیهای توسعه، به رابطه میان اهداف توسعه و برنامه‌های اجرایی و مشکلات ناشی از سیاستگذاریها توجه نمی‌شد و حکومت نتوانست میزان نارضایتی ناشی از بی‌عدالتیها و جا بهجاییهای اجتماعی را که با برنامه‌های اقتصادی آن به وجود آمده بود، تشخیص دهد.[6]

در رویکرد اقتصاد محور بر پیامدهای سیاستهای اقتصادی حکومت در میان اقشار اقتصادی جامعه و تأثیر آن در گرایش آن طبقات به انقلاب تأکید شده و شرکت مهاجران روستایی و کارگران و بازاریان در انقلاب را بر این پایه تحلیل میکند. برای نمونه، یکی از پیامدهای عدم موفقیت برنامه‌های اقتصادی شاه را مهاجرت روستائیان به شهرها می‌داند. بدین معنا که مهاجران روستایی با ورود به شهر به علت کمبود درآمد گرفتار زاغه‌نشینی شده و با مشاهده فاصله میان درآمد خود و افراد مرفه شهرنشین از یک سو و فاصله میان زندگی شهر و زندگی روستا از سوی دیگر، افزون بر بحران اقتصادی دچار بحران اجتماعی نیز می‌شدند و این بحرانها مهاجران را به صورت یک توده آماده انفجار در می‌آورد. این پدیده، مورد توجه دیگر رویکردها هم قرار گرفته و بخشی از تحلیل آنها درباره سقوط پهلوی را در بر می‌گیرد. برای نمونه،‌ در این باره گفته شده است:

به دنبال اصلاحات ارضی شاه و نابودی کشاورزی و توسعه شهرنشینی، روستائیان که به امید پیدا کردن شغل مناسب به شهرها هجوم آورده بودند طبقه کارگر روزمزد شهری را به وجود آوردند. اینان که اغلب به صورت مجرد به شهرها مهاجرت کرده و خانواده خود را در روستا باقی گذارده بودند با فرهنگ شهری غربزده که با آن بیگانه بودند مواجه شدند و مجبور بودند برای کسب درآمد در ساختمانها و در مجاورت کاخها و ویلاهای مجلل که با هزینه گزاف ساخته می‌شد به کار مشغول شوند.

درآمد آنها اگر چه تصور می‌شد نسبتاً مناسب است اغلب به خاطر تورم سرسام‌آور مغلوب هزینه‌ها می‌شد. از اوایل سال 1355 با تقلیل درآمد نفت اجرای کارهای ساختمانی کاهش یافت و در نتیجه کارگران به خیل بیکاران پیوستند زیرا که با وضع بد و مأیوس کننده کشاورزی در روستاها امکان بازگشت آنها نیز غیرممکن بود.

با توجه به زیربنای مذهبی اکثر آنها، قشر مزبور که اغلب هم جوان بودند در آغاز حرکت سیاسی ـ انقلابی در شهرها در هسته اصلی مبارزه توده‌های مردم قرار گرفتند و خود نیز ارتباط مبارزه را میان شهر و روستا تشکیل دادند.[7]

در اینکه نیازهای اقتصادی و معیشتی بخش مهم زندگی اجتماعی انسانها را در بر می‌گیرد و بهبود یا بحران آن در رضایت یا عدم رضایت و در نتیجه، در جهت‌گیری اجتماعی افراد مؤثر است، تردیدی نیست. اما درباره نقش انگیزه‌های اقتصادی در سقوط حکومت پهلوی دو نکته را نباید از دیده به دور داشت. یکی اینکه نیازهای انسانها و جوامع انسانی، در نیازهای اقتصادی خلاصه و محدود نمی‌شود. حضور گروهها و طبقات مرفه اجتماعی و یا گروههای علمی ـ فکری و دانشگاهی در فرایند سقوط رژیم با توجه به شعارهای مطرح شده از سوی آنها، مؤید همین امر است. دیگر اینکه صرف‌نظر از ماهیت طرحهای اقتصادی دولت و اینکه تا چه اندازه ادعای توسعه اقتصادی در دهه آخر عمر آن رژیم، با موازین علمی توسعه سازگار بوده و از واقعیت بهره‌مند بود، تحقیقاتی که تاکنون انجام شده مؤید آنند که احساس عمومی جامعه از وضعیت اقتصادی چندان ناخوشایند نبود. دست کم جامعه گرفتار بحران اقتصادی انفجارآمیزی نبود که لازمه آن سرنگونی رژیم باشد. برای نمونه، تحقیقات انجام شده درباره مهاجران روستایی بیانگر آن است که اولاً روستائیان در شهرها دچار بحران اجتماعی نشده و از شرایط زندگیشان در شهرها نسبت به زندگی در روستاها از رضایت نسبی برخوردار بودند، دیگر اینکه اثری از بروز اندیشه اجتماعی برای عصیان سیاسی در آنان مشاهده نمی‌شد.[8] در این باره، تنها می‌توان گفت که آنان هم همراه با دیگر اقشار جامعه و با شروع موج انقلاب در آن شرکت کردند.

بررسیهای انجام گرفته درباره کارگران نیز از بهبود نسبی وضع معیشت آنان حکایت دارد. بر پایه یک پژوهش، «بین سالهای 1356 ـ 1349، افزایش دستمزدها از افزایش در قیمتها که 90 درصد بوده پیش می‌گیرد ... حداقل دستمزد روزانه که در سال 1352، 80 ریال تعیین شده بود در سال 1356 به 210 ریال می‌رسد. متوسط دستمزد کارگران در 21 صنعت عمده طی 1355 ـ 1354، 30 درصد و طی 1356 ـ 1355 معادل 48 درصد دیگر افزایش پیدا می‌کند.

افزایش سطح زندگی بالاخص در میان کارگران ماهر صنعتی چشمگیرتر بود. در سال 1350، کارگران تولیدی در تهران به طور متوسط روزانه 220 ریال دریافت می‌داشتند. اما این مقدار در سال 1356 برای کارگران ماشین‌سازی اراک بدون احتساب سود ویژه به 1000 ریال رسیده بود.»[9]

همچنین در تحلیل اقتصادی سقوط پهلوی و انگیزه بازاریان برای شرکت در انقلاب، اینگونه گفته شده است:

تجار بازاری که به عنوان یک طبقه سنتی از قدرت زیادی برخوردار بودند، شدیداً از برنامه‌های مدرن اصلاحی شاه ناراضی بودند. ایجاد سیستم مدرن بانکی به سبک غرب تهدیدی بر علیه درآمد بازار از نزول‌خواری بود (بازار به مراتب با نرخ بیشتری از بانک پول قرض می‌داد). طرحهای شاه برای به وجود آوردن یک سیستم تعاونی (تولید به مصرف) عامل دیگری برای دشمنی بازار با شاه بود. از همه بدتر اینکه شاه در نظر داشت که یک مرکز خرید تجاری نوین به جای بازار و در همان محل ایجاد نماید که عملاً باعث اضمحلال فیزیکی بازار می‌گردید. جدا از این اقدامات، شاه هر از گاهی بگیر و ببندهایی بر علیه بازاریها در جهت تثبیت قیمتها و احتکار به راه می‌انداخت. بنابراین تعجب‌آور نبود که بسیاری از بازاریها به حمایت از انقلاب برخاستند و بالاخره یک عنصر «قومی» هم در مخالفت با شاه برای بازاریها وجود داشت: آنها امیدوار بودند که بعد از به قدرت رسیدن [امام] خمینی، قادر خواهند شد که رقبای ارمنی و یهودی خود را از میدان به در کنند.[10]

مهمترین ایراد تحلیل فوق این است که اصالت رژیم پهلوی و سلامت طرحهای اقتصادی آن را مفروض پنداشته و بر پایه این فرض ناصواب چنین نتیجه گرفته است که بازار به عنوان طبقه‌ای ارتجاعی که در فرایند اقتصادی مدرن پهلوی تاریخ مصرفش به سر آمده بود، با مدرنیزاسیون شاه دشمنی می‌کرد. حال آنکه اولاً مبارزات بازاریان با شاه، پیش از اجرای برنامه‌های اقتصادی او آغاز شده بود. حمایت گسترده بازار از مواضع سیاسی ـ فرهنگی حضرت امام(ره) در سالهای 43 ـ 1341 نشانگر این امر است. ثانیاً بازاریان در مبارزات سیاسی سده اخیر همواره حضور فعال داشتند. مشارکت فعال و تأثیرگذار آنان در نهضت ملی شدن نفت، نهضت مشروطیت و نهضت تنباکو، فرازهای برجسته‌ای از این حضور را به نمایش می‌گذارد. این نشانگر آن است که نه تنها انسان مساوی اقتصاد نیست، بلکه بازاری هم مساوی با اقتصاد نیست و بازاریان به عنوان انسان و به عنوان بخشی از جامعه و همانند دیگر اقشار جامعه، افزون بر نیازها و منافع اقتصادی، برای بقاء و دوام حیات اجتماعی خود نیازمند به چیزهای دیگری نیز هستند. هویت، عزت نفس، استقلال و ... نیز دیگر نیازهای انسان بازاری‌اند که به شهادت تاریخ در بسیاری از مقاطع حاضر شدند به خاطر آنها از منافع اقتصادی خود چشم بپوشند.

در نقل قول فوق، دیدگاه انسان مساوی با اقتصاد، به گونه‌ای حاکم است که نه تنها مشارکت بازاریان در مبارزات ضد شاه را تنها در محدوده منافع اقتصادی تأویل می‌کند، بلکه گرایش و پیروی آنان از امام خمینی(ره) را که صبغه آشکار فرهنگی ـ ایدئولوژیک داشته دارای انگیزه‌های اقتصادی و شگفت‌تر از آن، انگیزه‌های «قومی» وانمود می‌سازد. حال آنکه رقابت میان انسانها حتی اگر همکیش هم باشند، امری طبیعی است. افزون بر آن، تاجر مسلمان ایرانی با تاجر یهودی و ارمنی و زردشتی ایرانی، همه خود را ایرانی می‌دانند و بنابراین، اگر مرزبندی میان آنان وجود دارد، عقیدتی ـ فرهنگی است و نه قومی. اما در نقل قول یاد شده چنین وانمود می‌شود که تنها چیزی که در تنظیم رفتار و جهت‌گیری انسانها هیچ جایگاهی ندارد، باورها و اندیشه‌های آنان است. افزون بر این، نباید از دیده به دور داشت که اقلیتهای دینی نیز با اکثریت قاطع ملت همراهی کرده و همصدا با ملت در انقلاب شرکت کردند. ثالثاً، تحقیقات مستندی که درباره موقعیت بازار در سالهای پایانی حکومت پهلوی انجام گرفته است، مدعیات نقل قول یاد شده را به چالش می‌طلبند. در یکی از این پژوهشها آمده است:

علیرغم مدرن شدن اقتصادی ایران، بازار هنوز بیش از دو سوم کل توزیع داخلی و حداقل یک سوم کل واردات کشور را در دست دارد. به علاوه از طریق تجارت فرش و اقلام دیگر، بازار به ارز خارجی نیز دست پیدا نموده... بر اساس یک تخمین غیر رسمی در سال 1978 (1357) قدرت قرض دهی بازار (به تنهایی) معادل 15 درصد مجموع اعتبارات کل بخش خصوصی کشور می‌باشد.[11]

بدین ترتیب، می‌توان گفت که بازار خود را با تغییرات اقتصادی همراه ساخته بود و به تدریج به یکی از فایدهبران اصلی فرایند جدید اقتصادی تبدیل شده بود. سیستم جدید بانکی نه تنها به منافع اقتصادی بازار آسیبی نرساند، بلکه خدمات و تسهیلات آن به عنوان ابزار مفید و مهمی در خدمت بخش خصوصی قرار گرفت. درآمد حاصله از فروش روزانه بیش از 5 میلیون بشکه نفت، بهره زیادی نصیب بازاریان می‌کرد. تعلق بسیاری از صنایع تولیدی واسطه‌ای و مونتاژ به بازاریان نشان از آن دارد که آنان تضاد منافع طبقاتی چاره‌ناپذیری با حاکمیت سیاسی نداشتند.

همه این موارد به خوبی روشن می‌سازند که رویارویی سازش‌ناپذیر بازاریان با رژیم را باید در عاملی فرا اقتصادی جستجو کرد.

آنچه گفته شد تنها بدان معناست که وضع اقتصادی و از جمله وضع معیشتی اقشار اجتماعی همانند بازاریان و کارگران و کارمندان به گونه‌ای بحرانی و انفجارآمیز نبود که به خاطر آن به یک رویارویی سازش ناپذیر و براندازانه با رژیم دست بزنند و البته نه بدان معنا است که هیچگونه نارضایتی وجود نداشته و طرحهای اقتصادی حکومت پهلوی بدون ایراد بوده و به دور از فساد و حیف و میل اجرا می‌شده و عوارض منفی در پی نداشته و در چارچوب یک توسعه همهجانبه و علمی ایران را به سوی تمدن بزرگ رهنمون می‌شد!

درآمدهای نفتی ایران از کمتر از نیم میلیارد دلار (437 میلیون دلار) در سال 1342 به 20 میلیارد دلار در سال 1357 افزایش یافت. یعنی تنها درآمدهای ارزی دولت از نفت در مدت 15 سال بیش از 40 برابر گردید. با چنین درآمد سرشاری افزایش دستمزدها، ورود کالاهای لوکس به بازار و افزایش درآمد سرانه و قدرت خرید قشر حقوق‌بگیر و رونق صوری اقتصاد معیشتی به معنای تحقق توسعه اقتصادی نیست. بنا به گفته یکی از صاحبنظران:

ایران در آستانه ورود به دهه 1980م/1360 نه تنها با یک ژاپن جدید بسیار فاصله داشت بلکه حتی عضو قطعی کشورهای نیمه حاشیه‌ای به حساب نمی‌آمد. اگر ایران را با کشورهایی مثل برزیل، کره جنوبی و تایوان، یعنی مدعیان رسیدن به مرحله نیمه حاشیه‌ای مقایسه کنیم، می‌بینیم هم به اندازه آنها صنعتی نشده بود و هم مانند آنها بخش سرمایه انحصاری و مالی نداشت، در عوض به درآمدهای دولتی و نفتی اتکا داشت و گذاشت تا کشاورزی و صنعت، یعنی دو بخشی که توسعه بلند مدت را تضمین می‌کنند، عقب بمانند.

در یک دوره کوتاه در دهه 1970م/ 1350 چنین به نظر می‌رسید که ایران به گروه کشورهای نیمه حاشیه‌ای پیوسته است اما این یک پیشرفت غیرواقعی و وابسته بود.[12]

و این، روشن میسازد که توسعه اقتصادی مورد ادعا، دستکم به گونهای نبود که توازن جامعه را تهدید کند تا بر پایه آن بتوان ادعا کرد که فاصله میان توسعه میان توسعه اقتصادی و عدم توسعه سیاسی باعث سقوط حکومت و بروز انقلاب گردید.

استبداد

پیش از این اشاره کردیم که یک دیدگاه، مهمترین علت سقوط پهلوی را عدم توازن میان توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی می‌دانست. آن دیدگاه، بر طرحهای اقتصادی رژیم ایراد بنیادین نداشته و تنها ایرادشان عدم تأسیس نهادهای مدنی لازم برای مشارکت مردم در تعیین سرنوشت خود بود. به عبارت دیگر، استبداد و دیکتاتوری شاه را مهمترین عامل سقوط او می‌دانند.

دیدگاهی که در اینجا مطرح میکنیم نیز اگرچه به مسئله توسعه نامتوازن هم میپردازد، اما با رویکرد سیاسی و محوریت سیاست به پدیده سقوط حکومت پهلوی نگریسته و استبداد شاه را مهمترین عامل سرنگونی رژیم میداند. این دیدگاه، ضمن طرح و بررسی دیگر دیدگاهها، درباره آنها می‌گوید:

شاید بتوانیم این نتیجه‌گیری کلی را بنمائیم که جملگی آنها در تبیین «چرایی انقلاب» حرف اصلی که مطرح می‌کنند در این است که سالهای آخر رژیم، یا حداکثر در ده ـ پانزده سال آخر آن، کم و کاستی‌ها و ناملایماتی بروز می‌کنند که سرانجام سقوط شاه را به بار می‌آورند. اگر این معضلات پیش نمی‌آمدند، اتفاق خاصی هم نمی‌افتاد؛ رژیم بر مرکب قدرت سوار بود و کما فی‌السابق حکومت می‌نمود. برخی این را به صراحت می‌گویند که تا قبل از پیش آمدن این مصائب، رژیم اساساً مشکلی نداشت و برخی دیگر هم بحثشان علی‌الاصول چنین استنتاجی را به بار می‌آورد.

آنچه این نظرات را از هم جدا می‌کند اختلاف آنها در تحلیل طبیعت و علل پیدایش این معضلات است. گروهی آن را ناشی از شتاب بیش از حد شاه در مدرنیزه کردن جامعه می‌دانند، برخی آن را ناشی از چهار برابر شدن قیمت نفت در سال 1352، دسته‌ای آن را در نتیجه مهاجرت روستائیان به شهرها (مشکلات و سرخوردگی آنها در شهرها)، گروهی آن را در نتیجه پشت کردن شاه به مذهب و سیاست اسلام زدایی، اشاعه فساد و فحشا و ... و بالاخره جملگی عوارض ناشی از این معضلات یعنی گرانی، بیکاری، فقر، گرسنگی، تورم  و ... را اسباب نارضایتی مردم از رژیم و علت‌العلل طغیان آنان معرفی می‌کنند.

از نظر آنها مشکلات رژیم شاه در سالهای آخر عمر آن و حداکثر از سال 1342 به بعد است که شکل می‌گیرد و ظهور می‌یابد. قبل از آن، اگر هم مسائلی مطرح می‌بوده، ارتباط مستقیم و منسجمی با انقلاب اسلامی و سقوط شاه در سال 1357 نداشته است. مشکل هر چه بود، در سیاستها، و عمدتاً هم سیاستهای اجتماعی و اقتصادی سالهای آخر رژیم شاه نهفته بوده است. لذاست که می‌بینیم هیچ کدام از نظراتی که بررسی نمودیم به ایران قبل از دهه 1350 و یا حداکثر قبل از سال 1342 چندان کاری ندارند.

در واقع این نظرات، انقلاب را به عنوان تحولی جدا از مجموعه روند تحولات سیاسی و اجتماعی ایران مطرح می‌کنند. بدون آنکه لازم بدانند بین مبارزات سالهای 57 ـ 1356  و تاریخ معاصر جامعه ایران پلی برقرار نمایند. از نظر آنها صرفنظر از آنکه قبلاً بر، و در ایران چه می‌گذشته، می‌توان چرایی پیدایش انقلاب را صرفاً در تحولات 10 و حداکثر 15 سال آخر رژیم پیدا نمود.[13]

بدین ترتیب، دیدگاه فوق، افزون بر ایرادهایی که بر دیگر دیدگاهها دارد، وجه مشترک همه آنها را در این می‌داند که «آنها سقوط رژیم شاه را کمتر در یک قالب تاریخی می‌گذارند»[14] و آنگاه با اشاره به روند تحولات سیاسی جامعه و مبارزات مردم بر ضد حکومت پهلوی از شهریور 1320 به بعد، مطرح می‌کند که اگر چه گروههای مبارز با رژیم در دهه‌های مختلف تغییر می‌کرد، اما مبارزه با رژیم امری ثابت و مستمر بوده است[15] و سرانجام برای علت‌یابی استمرار مبارزه بر این باور است که:

به زعم ما آن وجه اشتراک و آن سبب بنیادی باز می‌گردد به ماهیت سیاسی و شکل حکومتی رژیم پیشین. این ماهیت است که باعث می‌گردد تا علیرغم تغییر و تحولات اقتصادی و اجتماعی بعضاً عمیقی که ظرف قریب به 40 سال حکومت شاه صورت می‌گیرد، عنصر مخالفت، و نارضایتی از رژیم او همواره ثابت بماند و صرفاً از نسلی به نسلی دیگر منتقل شود.[16] سپس در تشریح ماهیت رژیم پیشین گفته شده است که:

از یک جهت شاید بتوان ماهیتی دوگانه برای رژیم شاه قائل شد. از یک سو برخی از نمودهای ترقی و پیشرفتهای اقتصادی در آن به چشم می‌خورد... این تنها یک روی سکه بیشتر نبود. روی دیگر سکه، که در برخورد ظاهری آشکار نمی‌شد، ساختار سیاسی جامعه بود که به هیچ روی تغییر و تحول چندانی به خود ندیده بود. فی‌الواقع از این روی، ایران «مدرن» محمدرضا شاه با ایران عقب مانده ناصرالدین شاه یک صد سال قبل از آن تفاوت چندانی پیدا نکرده بود... اگر لعاب و لایه‌‌های برونی و پر زرق و برق ایران «مدرن» عصر محمدرضا شاه را مختصر تراشی می‌دادیم، پیکره اصلی الیگارشی و بافت سیاسی آن تفاوت چندانی با ایران عصر قاجار نداشت. طی این یک صد سال قدمی در راه رفرم سیاسی برداشته نشده بود. مشارکت سیاسی مردم و دخالت آنها در امور کشور و تعیین سیاستها در عصر پهلوی همانقدر نایاب و نادر بود که در عصر قاجار... دردها، تألمات، امیال و آرزوهای سیاسی، بخش عمده‌ای از مردم بالاخص تحصیل کردگان و روشنفکران جامعه در هر دو عصر علیرغم گذشت یکصد سال چندان از هم فاصله ندارد. لذا چنان به دور از واقعیت نرفته‌ایم اگر ادعا کنیم که انقلاب اسلامی حرکتی بود برای بر هم زدن و زیر و رو کردن آن ساختار کهنه و در انداختن طرحی نو.[17]

همانطور که مشاهده می‌شود، رویکرد فوق نیز چیزی بیش از مدعیات رویکرد توسعه نامتوازن در اختیار خواننده قرار نمی‌دهد. با این تفاوت که در رویکرد توسعه نامتوازن، برای توسعه اقتصادی رژیم اصالتی قائل شده و ایراد کار را در فقدان توسعه سیاسی متناسب با آن می‌دید. اما در رویکرد فوق، صرفنظر از اصالت یا عدم اصالت توسعه اقتصادی رژیم، عامل اصلی سقوط آن را در استبداد و دیکتاتوری شاه و فقدان توسعه سیاسی می‌داند. البته روشن است که استبداد و دیکتاتوری شاه یکی از چند عامل مهم گسست رژیم از مردم و ایجاد نارضایتی نسبت به آن بوده است. اما با ترسیم آرایش سیاسی نیروهای مخالف رژیم، این رویکرد نیز از پاسخ به برخی پرسشهای جدی مربوط به سقوط آن عاجز می‌ماند.

اگرازرهبری مذهبی چشم بپوشیم، دیگر مخالفان سیاسی رژیم را چند گروه عمده تشکیل می‌دادند؛ مارکسیستها، التقاطی‌ها، ملی‌ها و ملی‌ـ مذهبی‌ها. مجموعه تحولات سیاسی و اجتماعی از شهریور 1320 و به ویژه از مرداد 1332 به بعد و مهمتر از همه سیاستگزاریهای رژیم در قالب طرح انقلاب سفید، نخبگان سیاسی جامعه را به واکنشهای مختلفی کشاند. برخی از گروههای مارکسیستی و التقاطی مشی مبارزه مسلحانه را در پیش گرفتند. تحقیقات تاریخی نشانگر آن است که خط و مشی این گروهها با توجه به ساختار فرهنگی جامعه،‌ نه تنها مورد استقبال ملت قرار نگرفت و قادر به جلب پشتیبانی مردم برای مبارزه‌ای ملی به منظور سقوط رژیم نگردید، بلکه در برخی موارد، مورد سوءاستفاده رژیم قرار گرفته و عملکرد آنها را دستمایه‌ای برای متهم ساختن اصل مبارزه و مبارزان و ابزاری برای تحکیم موقعیت خود قرار می‌داد. از سوی دیگر، نخبگان ملی و ملی ـ مذهبی که تا آن مقطع موجه‌ترین رهبران سیاسی جامعه را در بر می‌گرفتند، با طرح انقلاب سفید و ارائه شعارهای به ظاهر مترقیانه رژیم، در عمل خلع سلاح شده و به انفعال کشانده شدند. چون هر آنچه آنان می‌خواستند به جامعه ارائه کنند، رژیم مدعی انجام آن گردید. بدین ترتیب، تنها مسئله باقی مانده میان آنان و رژیم، مسئله استبداد و دیکتاتوری شاه بود و آنان برای حل این معضل، راهکار مبارزه پارلمانی و چاره‌اندیشی برای مشارکت در قدرت را پیشه کردند. بنابراین در آستانه سقوط رژیم، گروههای مارکسیستی و التقاطی که معتقد به سرنگونی آن بودند از پایگاه و پشتوانه و اعتبار اجتماعی بی‌بهره بوده و پیوندی با ملت نداشتند تا بتوانند آن را به سوی هدف خود جلب کنند و گروههایی که برای خود ریشه و پیشینه و اعتبار سیاسی بیشتری قائل بودند، به سقوط رژیم نمی‌اندیشیدند و نه تنها در آن راه نمی‌کوشیدند بلکه به عنوان آلترناتیو دولتها (نه رژیم) و آخرین تیرهای ترکش برای بقای رژیم در نظر گرفته شده بودند و مورد استفاده قرار می‌گرفتند. به گونه‌ای که خارج ساختن آنها از مبارزات پارلمانی در چارچوب قانون اساسی پیشین و کشاندن آنها به مبارزات ملی ـ انقلابی و جلوگیری از به کارگیری آنها توسط رژیم به منظور مهار مبارزه ملی، یکی از زحمتها و چاره‌اندیشیهای رهبری انقلاب بود. در اینجا این پرسش مهم نیز مطرح میشود که اگر وجه مشترک مبارزات، استبداد و دیکتاتوری شاه بود، چرا اکثریت قاطع ملت از افراد و گروههایی که این هدف را چه با روش مسلحانه و چه با روش پارلمانتاریستی پیگیری میکردند، پیروی نکردند؟

مذهب

با این همه، واقعیت تاریخی غیرقابل انکاری که در سال 1357 رخ داد آن است که همه اقشار ملت، بدون استثناء، در یک همبستگی ملی فراگیر و بی‌مانند، باعث سقوط رژیم پهلوی و مهمتر از آن، باعث سقوط نظام شاهنشاهی شدند. چرایی وقوع این رویداد، آن پرسش بنیادینی است که برای یافتن پاسخ آن به ارزیابی دیدگاههای مختلف در این باره پرداخیتم. بی‌تردید، علل و عوامل ریز و درشت بسیاری دست به دست هم دادند تا سقوط رژیم را فراهم ساختند. طرحهای اقتصادی و پیامدهای منفی آنها، تورم، بیکاری و فقدان اشتغال، فساد، بی‌عدالتی، هویتستیزی، غربستایی، وابستگی به خارج، بینش و منش و ویژگیهای شخصی شاه، عملکرد خاندان پهلوی، عملکرد اطرافیان شاه و مسئولان امور، رفتار ساواک و ... از جمله عواملی بودند که هر کدام نارضایتی بخشی از جامعه را فراهم می‌ساختند. ولی همانگونه که مشاهده شد هیچ کدام از این عوامل به تنهایی و یا حتی مجموعه آنها نتوانستند که نخبگان سیاسی، اقتصادی و فرهنگی و عموم جامعه را به یک همگرایی و همبستگی ملی برای رویارویی براندازانه با رژیم برسانند. بنابراین، منطق علمی حکم می‌کند که آن بینش و جریانی که برای پایان دادن به مجموعه بحرانهای یاد شده، به ابتکار طرح سرنگونی نظام شاهنشاهی و ارائه نظام جایگزین دست زده و پذیرش عمومی و بسیج ملی را بر سر طرح پیشنهادی فراهم ساخت، علت اصلی و فراگیر سقوط پهلوی به حساب آید. به بیان دیگر، مطرح کردن یک ایدئولوژی به عنوان مکتبی که توان پاسخگویی به همه مطالبات جامعه و بحرانهای ناشی از حاکمیت سلسله پهلوی را داشته و هدایت مدبرانه جامعه برای کسب وفاق و اجماع ملی در این باره و سازشناپذیری در این راه، مهمترین عامل سقوط حکومت پهلوی است.

با توجه به آرایش سیاسی و عملکرد گروههای مخالف رژیم از 28 مرداد 1332 و به ویژه از سالهای 1340 به بعد، که به آن اشاره شد، و همچنین عملکرد رژیم در سرکوبی و به انفعال کشاندن آنها از یک سو و طرح مسائلی مانند «تقیه حرام است»، «اسلام در خطر است»، «ما را [به آمریکا] فروختند»، «نظام شاهنشاهی مخالف اسلام است»، «اسلام دین سیاست است و برای همه امور برنامه دارد»، «کمال مطلوب ما ایجاد یک دولت و حکومت اسلامی است»، «لازم است نهضت شریف اسلامی خود را تا برچیده شدن رژیم ظالمانه و قلدری ادامه دهید»، از سوی حضرت امام خمینی(ره)، و پذیرش آن از سوی همه اقشار ملت، روشن می‌شود که این دیدگاه و شیوه رهبری ایشان، مهمترین عامل پایان دادن به حیات نظام شاهنشاهی در ایران بود.

نقش مذهب و فرهنگ و رهبری مذهبی در سرنگونی رژیم پهلوی و تحقق انقلاب اسلامی بدانگونه است که هر نظریه‌پردازی اگر بخواهد به اصول و روش پژوهش علمی در تحلیل این رخداد پایبند بماند، ناگزیر از اذعان به آن است. به همین علت، در هیچ نوشته‌ای این نقش نادیده گرفته نشده است. حتی برخی از نظریهپردازان، از جمله تدا اسکاچ پل، پس از انقلاب اسلامی ناگزیر گردید در تئوری انقلاب خود تجدیدنظر کرده و اذعان کند که:

درک وی از نقش ممکن نظامهای عقیدتی و مفاهیم فرهنگی در شکل دادن به کنشهای سیاسی ـ تعمیق یافته و این امر به دلیل نقش رهبری و ایدئولوژی در انقلاب ایران بوده است.[18]

همچنین میشل فوکو پس از اشاره به قدرت نظامی ـ پلیسی رژیم و حمایت بین‌المللی از آن می‌گوید:

به معنایی، این دولت همه برگهای برنده را در اختیار داشت و گذشته از این نفت را داشت که برای قدرت، درآمدهایی را که آن طور که می‌خواست در اختیار می‌گرفت، تضمین می‌کرد. در چنین وضعیتی، ملتی قیام می‌کند: مطمئناً در مجموعه‌ای از بحران، مشکلات اقتصادی و غیره قیام می‌کند، ولی مشکلات اقتصادی ایران در آن هنگام آنچنان نبود که مردم صدها هزار و میلیونها، به خیابانها بریزند و سینه برهنه با مسلسل مواجه شوند. از این پدیده است که باید سخن گفت... ایرانیها وقتی قیام می‌کردند به خود می‌گفتند ـ و شاید این روح قیام بود ـ مطمئناً باید رژیم را تغییر دهیم و خود را از شر این مرد برهانیم، باید این کادر فاسد را عوض کنیم، باید همه چیز را در کشور عوض کنیم، سازمان اقتصادی و سیاست خارجی را دگرگون کنیم. اما به خصوص باید خودمان را عوض کنیم. باید نحوه زندگی، روابط خود با دیگران، با امور، با ابدیت، با خدا و ... کلاً تغییر کند و انقلابی واقعی جز در پرتو این تغییر اساسی در تجربه‌ها، به وجود نخواهد آمد. خیال می‌کنم اینجا است که اسلام نقش خود را ایفا کرده است.[19]

همانگونه که اشاره شد در همه نوشته‌هایی که درباره سقوط حکومت پهلوی نوشته شد، از مذهب و رهبری مذهبی به عنوان یک عامل مؤثر یاد شده است. اما میان اینکه اسلام در سقوط سلسله پهلوی نقش داشت، با اینکه در واقعه سقوط حکومت پهلوی، «اسلام هم نقطه عزیمت بود و هم غایت»، تفاوتی ذاتی و بنیادین هست. آنچه مورد نظر نوشته حاضر است، نیز توجه به همین تفاوت است. این سخن بدان معنا است که در آن واقعه و در مقطع تاریخی دهه 40 و 50 و در شرایطی که هیچ کدام از ایدئولوژیها و عرصه‌های منازعه میان ملت و دولت، امکان فراهم ساختن وفاق ملی و بسیج عمومی مردم بر ضد دولت را نداشت، عموم ملت با توجه به تجربیات تاریخی خود در سده اخیر و آزمودن دیگر رویکردها، به اسلام به عنوان کارآمدترین خاستگاه و پایگاه برای مقابله با رژیم روی آورد و تنها از همین پایگاه هم بود که مسئله سرنگونی رژیم امکان طرح و مقبولیت یافت و افزون بر آن، به دلیل اعتقاد ملی به جامعیت اسلام و توان آن برای هضم کردن دیگر عرصه‌های منازعه و امکان پاسخگویی به همه مطالبات و همه بحرانهایی که باعث نارضایتی ملت از دولت در بخشهای گوناگون گردیده بود، به عنوان «غایت» این جهاد ملی و به عنوان نظام بدیل مطرح گردید. این سخن نیز با سخنی که می‌گوید سیاست اسلامزدایی شاه باعث واکنش ملت مسلمان گردید، تفاوتی ظریف و در عین حال، عمیق دارد.

بنابراین، غالب کسانی که تاکنون به تبیین سقوط رژیم پهلوی پرداخته‌اند، از شناسایی جایگاه مذهب به عنوان نقطه عزیمت و غایت در این واقعه غافل مانده‌اند و حداکثر از آن به عنوان یکی از عوامل تأثیرگذار یاد کرده‌اند و در همین سطح تحلیل هم، با توجه به غلبه پیش فرضهای سکولاریستی بر آراء و روش شناسی آنها و غیرمنتظره بودن حضور مذهب در ابتکار و مدیریت یک تحول عظیم سیاسی و اجتماعی برای آنها، ناگزیر به توجیه و تأویلهایی دست یازیده‌اند که گاه به شدت با دادههای تاریخی و واقعیتهای عینی جامعه ایران ناسازگارند. به برخی از این توجیهات اشاره‌ای کوتاه می‌شود.

واکنشها

برخی گفته‌اند چون شاه برخلاف پدرش به قلع و قمع روحانیان نمی‌پرداخت و کنترلی بر آنها اعمال نمی‌کرد، بنابراین روحانیون از نوعی مصونیت برخوردار بوده و توانستند نیروهای مخالف را بر علیه شاه سازمان دهند. این دیدگاه به این صورت هم عرضه شده است که رژیم شاه نیروی اصلی مخالف خود را در جریانهای غیرمذهبی می‌دید و آنها را سرکوب می‌نمود. این عامل باعث شد تا نیروهای مذهبی بتوانند جان سالم به در ببرند و در نهایت رژیم را به مبارزه بطلبند.[20] البته شبکه وسیع مساجد و منابر کار مبارزه را برای آنان آسانتر می‌ساخت.

روشن است که مبارزات مستمر علمای دینی با حکومت پهلوی که به مناسبتهای گوناگون از آغاز تأسیس تا پایان عمر آن سلسله انجام گرفت و به اعدام و حبس و تبعید دهها و بلکه صدها روحانی برجسته انجامید، ادعای یاد شده را نقض می‌کند. افزون براین، اگر حتی چنین هم می‌بود، باز هم این توجیه نمی‌تواند چگونگی روی آوری ملی به اسلام به عنوان نقطه عزیمت و غایت مبارزه را تبیین کند. چه اگر به کارآمدی آن به عنوان نقطه عزیمت و غایت مبارزه باور و ایمان وجود نداشت، هر چند هم از آسیبهای رژیم مصون می‌ماند، با اقبال ملت رو به رو نمی‌شد.

برخی دیگر در این باره چنین گفته‌اند:

در واقع باید به این مسئله مکرراً تأکید کرد که خصوصیت اسلامی جنبش و به ویژه رهبری آیت‌الله خمینی نسبتاً در مراحل نهایی کل جنبش استقرار یافت. حتی تا حدود ماه سپتامبر (شهریور 57) درخواست عمده نیروهای مخالف، اجرای مقررات قانون اساسی سال 1906 بود و آیت‌الله خمینی که در جریان جنبش نفوذ داشت، فقط یک رهبر مذهبی متنفذ در میان رهبران مذهبی متنفذ دیگر بود. درخواست استقرار «جمهوری اسلامی» هیچگونه سنت و سابقه‌ای در تاریخ سیاسی ایران ندارد و آیت‌الله خمینی فقط در سال 1978 در مقابل درخواستهای مختلف برای عرضه کردن یک برنامه مثبت ـ علاوه بر شعار سقوط رژیم شاه ـ این مفهوم را مطرح ساخت.[21]

این نویسنده در توجیه چگونگی تسلط! آیت‌الله خمینی و ایدئولوژی او بر جنبش در مراحل پایانی! آن اینگونه می‌نویسد:

آیت‌الله خمینی و ایدئولوژی او به این دلیل پس از ماه سپتامبر بر جنبش مسلط شد که در ایران به دنبال حکومت نظامی، نیروهای متخاصم، قطبی شدند و آیت‌الله خمینی که ناگزیر به پاریس رفته بود، توانست با استفاده از این مرکز از برجستگی و اهمیت بین‌المللی خاصی برخوردار شود که قبلاً فاقد آن بود.[22]

مفهومی که نویسنده مطالب یاد شده در پی القای آن است این است که،‌ اصولاً خواست عمده نیروهای مخالف رژیم، اجرای قانون اساسی 1906 بود. آیت‌الله خمینی چون به پاریس تبعید شد از موقعیت برتری برخوردار شد و در آنجا هم چون در برابر پرسشهای جدی برای ارائه برنامه خود قرارگرفت، ناگزیر! دست به بدعتی زد و مفهوم جمهوری اسلامی را مطرح کرد. اما نباید از دیده به دور داشت که نویسنده یاد شده در تحلیل خود به طور کامل از واقعیت تاریخی فاصله گرفت و به نظر میرسد به دلیل رویکرد ایدئولوژیک و یا خطای علمی، از کنار برخی از مسائل به سادگی گذشته است. برای نمونه، ایشان نمی‌خواهد این واقعیت روشن را ببیند که اگر آیت‌الله خمینی از پیش از تبعید محور مخالفان و کانون مبارزه نبود، چه نیازی به تبعید ایشان به پاریس بود؟ و همچنین، تبعید کنندگان که از ورود ایشان به کشورهایی همچون کویت و سوریه جلوگیری کردند ولی از رفتن ایشان به فرانسه استقبال کردند؛ نمیخواستند که ایشان را در موقعیت بهتر و برتری قرار بدهند. بلکه بر عکس، برپایه پندارها و پیشفرضهای سکولاریستی امیدوار و مطمئن بودند که آیت‌الله خمینی به عنوان رهبر نهضت، در مهد مدرنیته و خاستگاه تمدن جدید، از عهده پاسخگویی به پرسشهای جدی افکار عمومی جهان برنخواهد آمد، و بدین ترتیب منزوی گشته و نهضت دچار بحران خواهد شد. ولی ایشان بر پایه همان استعداد ذاتی و شایستگیهایی که او را تا آن مقطع در مقام رهبری بلامنازع نهضت قرار داده بود، در عمل بر این پندارها خط بطلان کشید و بحران تبعید را نیز تبدیل به فرصتی مهم برای پیشبرد و تعمیق اهداف نهضت کرد.

نکته دیگری که نویسنده در پی القای آن است این که گویا آیت‌الله خمینی نه تنها هیچگونه پیشینه‌ای در مبارزه با رژیم نداشت و تنها در سال 1357 بر اثر یک شانس و تصادف ناشی از تبعید به فرانسه نقشی پیدا کرد «که قبلاً فاقد آن بود»، بلکه در عالم علوم اسلامی و اندیشه سیاسی ـ دینی هم فاقد طرح و تئوری مناسبی برای نظام بدیل بود و در همان سال، در برابر هجوم درخواستهای مختلف ناگزیر دست به بدعت زده و مفهوم جمهوری اسلامی را که «هیچگونه سنت و سابقه‌ای در تاریخ سیاسی ایران» نداشت، مطرح کرد. حال آنکه صرفنظر از اندیشه‌های سیاسی حضرت امام(ره) که از دوره رضاشاه شکل گرفته بود و در اوایل دهه 40 بر پایه همان اندیشه‌ها به مبارزه با استبداد و استعمار برخاست، دست کم در سالهای 9ـ 1348، یعنی چندین سال پیش از بروز امواج انقلاب در سال 1357، ایشان در درسهای فقهی خود در حوزه نجف، رسماً طرح حکومت اسلامی و ولایت فقیه را مطرح کرد و مجموعه آن دروس در همان سال به صورت کتابی مستقل به همین نام منتشر شد و در اختیار پژوهشگران و محافل علمی قرار گرفت.

حال با این پیشینه، جایگاه ادعای شگفت نویسنده یاد شده از منظر منطق و علم تاریخ بهتر روشن می‌شود. مقوله دیگری که با اصل تکامل معرفت و پویایی اندیشه به شدت ناسازگار بوده ولی این نویسنده بر آن تکیه کرده و به گونهای آن را به عنوان یک جرم رای رهبر انقلاب القاء میکند، اینکه گویا رهبری یک انقلاب مجبور بود که فقط در چارچوب سابقه سیاسی ایران اظهار نظر کند. حال آنکه اگر اینگونه بود ایشان تنها می‌توانست دست به مبارزه پارلمانی بزند و یا اینکه شاهی را جایگزین شاه دیگر کند و نه بیشتر. و این، حداکثر چشم‌انداز مبارزه بسیاری از نخبگان سیاسی ایران آن روز بود که البته ناکارآمدی آن برای جامعه ایران روشن شده بود. در حالیکه آنچه امام را در مقام امامت قرار داد، همین اجتهاد و نوآوری و مترقیتر بودن افق دیدگاه و اندیشه وی نسبت به دیگر نخبگان سیاسی و فکری جامعه بود.

ابزار انگاری

مطلب دیگری که در برخی از نوشته‌هایی که به نقش فرهنگ و مذهب در سقوط پهلوی اشاره کرده‌اند به چشم می‌خورد، ابزار نگاری مذهب است. بدین معنا که گویا هیچ پیوندی میان انسانها و مذهب وجود ندارد و مردم ایران چون در عرصه‌های اجتماعی و سیاسی نارضایتیهایی از رژیم پهلوی داشتند، برای رویارویی با رژیم، از مذهب، صرفاً به عنوان مقولهای شکلی و به مثابه ابزار و پوششی برای تحقق اهداف خود استفاده کردند. این دیدگاه به صور مختلفی بیان شده است که برای نمونه به برخی از آنها اشاره می‌شود.

مایکل فیشر در کتاب خود به نام «از منازعه مذهبی تا انقلاب» که در آن به بررسی فرهنگ مذهبی ایران و نقش آن در انقلاب پرداخته است می‌نویسد:

علل انقلاب و زمان وقوع آن اقتصادی و سیاسی بودند، [اما] شکل انقلاب و محل آن تا حد زیادی نتیجه سنت اعتراض مذهبی بود.[23]

هالیدی در کتاب «دیکتاتوری و توسعه سرمایه‌داری در ایران»، ‌می‌نویسد:

مسلماً ایدئولوژی اسلام در این جنبش مخالف نقش عظیم بازی کرده است... با وجود این به هیچ معنای جامعی نمی‌توان از یک «انقلاب اسلامی» صحبت کرد... در واقع عبارت «انقلاب اسلامی» تعیین نمی‌کند که در ایران چه تغییراتی رخ داده است و بالعکس موضوع را کاملاً در ابهام می‌گذارد... در دهساله قبل از 1978 (1357) شاه کماکان به سرکوبی مخالفان خود اشتغال داشت و آنان را از کلیه اشکال قانونی بیان محروم کرده بود. بنابراین غیرقانونی دانستن رژیم پهلوی از طرف مخالفان ادعای عجیبی نبود و آیت‌الله خمینی و طرفدارانش نیز توانستند این اتهام غیرقانونی بودن را در زبان مذهب به مؤثرترین وجه بیان کنند و شاه را ناقض تعالیم قرآن و دشمن اسلام معرفی نمایند.[24]

در نوشته دیگری در این باره آمده است:

انقلاب فوریه عمدتاً انقلابی سیاسی بود... مردم فقط خواهان تغییر حکومت بودند به نظر نمی‌رسید آنها به درستی می‌دانستند که چه چیزی باید جایگزین این حکومت شود. اسلام به منزله نیرویی وحدت‌بخش و شیعه در مقام آموزه‌ای که حاکمیت شاه را رد می‌کرد، مشروعیت خود را از سازماندهی موفقیت‌آمیز شورشها به دست آوردند. احیای اسلام علت انقلاب نبود، بلکه نتیجه و پی‌آمد انقلاب بود. این برای نخستین بار نبود که پی‌آمد بلافصل انقلاب را بیشتر ابزارها و اشخاصی تعیین می‌کردند که به وقوع آن کمک نموده بودند تا نیروهای اجتماعی و اقتصادی که واقعاً مسئولیت بروز و ظهور آن را بر عهده داشتند.[25]

مدعیاتی که از نویسندگان یاد شده آوردیم به صورت جمع‌بندی شده‌تری در اثر جهانگیر آموزگار با عنوان: «فراز و فرود دودمان پهلوی» نیز آورده شده است. او در مبحثی زیر عنوان «چسبانیدن بر چسب مذهبی به انقلاب» آورده است:

چالش پیروزمندانه انقلابی با رژیم پهلوی به سه دلیل «اسلامی» خوانده شد:

1ـ ظهور آیت‌الله خمینی به عنوان رهبر عالیه انقلاب

2ـ استفاده از شبکه‌ها، شعارها، آئین‌ها و تشریفات مذهبی در جریان آنچه به نبرد میان مسجد و دولت معروفیت یافت و

3ـ منتهی شدن انقلاب به استقرار جمهوری اسلامی در ایران.[26]

آموزگار ضمن معقول و پذیرفتنی معرفی کردن این دلایل می‌نویسد:

[اما] در برابر دلایلی که ذکرشان گذشت دلایل محکم دیگری وجود دارد که این ادعا را که انقلاب فوریه از همان آغاز قصد و منشأ و جهت مذهبی داشته است، زیر سئوال می‌برد.[27]

نویسنده مطالب یاد شده آنگاه به شرح آن دلایل محکم! پرداخته که به ملخص آنها اشاره می‌شود:

1. در مبحثی زیر عنوان «سهم مذهب در انقلاب»، ایشان نیز به تکرار همان ادعای غیرتاریخی و خلاف واقع فرد هالیدی پرداخته و ادعا می‌کند که «تا سپتامبر 1978 (1357) نیز خواست اصلی گروههای مخالف، رعایت قانون اساسی 1906 بود. هیچ تقاضایی از طرف توده مردم برای استقرار یک حکومت اسلامی به گوش نمی‌رسید. این فکر تنها در جریان اقامت کوتاه آیت‌الله در پاریس قوت گرفت.»[28] در صفحات پیشین به این مطلب پرداخته شد.

2. درباره حکومت اسلامی و نظام جایگزین، میان نخبگان سیاسی و علما و نیز در میان خود علما اختلاف‌نظر وجود دارد. بنابراین، «با عنایت به این نمای کلی از نظر عقاید مذهبی، ریشه و منطق انقلاب فوریه را به گونه‌ای انحصاری در نارضائیهای مذهبی یا تأثیرپذیری اسلامی جستجو کردن، چندان موجه نمی‌نماید. اگر انقلاب یک قیام صرفاً مذهبی بود می‌بایست یک موضع متفق هماهنگ در میان پیشوایان مذهبی که همه در حد خود از مراجع تقلید به شمار می‌رفتند وجود داشته باشد.»[29]

3. وی همچنین می‌نویسد:

جاذبه مذهب به عنوان یک انگیزه انقلابی و یک هدف، فی‌نفسه برای اکثر طبقات اجتماعی موضوع قابل بحث و مورد اختلاف دیگری است... مذهب همواره بخش جدایی ناپذیری از فرهنگ دیرپای ایران را تشکیل می‌داده است. با این همه نزد طبقات و قشرهای مختلفی که عناصر متشکله جامعه ایران به شمار می‌رفتند جلوه و جایگاه یکسانی نداشته است.[30]

همو در ادامه به تقسیم‌بندی قشرها و طبقات اجتماعی و جایگاه مذهب در میان آنها پرداخته است و اظهار می‌دارد:

ساکنان روستا که 60 درصد از سکنه مسلمانان کشور را تشکیل می‌دادند در اکثریت خود فقیر و بی‌سواد بودند و در میان همین قشر بود که آئینهای شیعی به طرز گسترده‌ای رواج داشت.[31] و در همین حال ادعا می‌کند که:

در این باره اتفاق نظر وجود دارد که دهقانان کمترین سهم را در قیام بر ضد رژیم بر عهده داشتند، به غیر از آن دسته از کارگران کشاورزی که به شهرها مهاجرت کرده و به نیروی کار غیرماهر شهری پیوسته بودند. مردم روستاها در ناآرامیهای سیاسی شرکتی نداشتند.[32]

بدین ترتیب بنا به ادعای ایشان، روستائیان که 60 درصد جامعه را تشکیل می‌دادند و به مذهب پایبندی بیشتری داشتند، اصولاً در قیام برای سرنگونی رژیم شرکت نداشتند و «مردم شهرها که در ساقط کردن شاه نقش اساسی به عهده داشتند از افرادی متعلق به زمینه‌های گوناگون اجتماعی ـ اقتصادی با انگیزه‌های مختلف تشکیل می‌شدند، آنها از الگوی واحدی در زمینه عقاید مذهبی پیروی نمی‌کردند و اکثراً کمترین گرایش به استقرار یک حکومت مذهبی نداشتند.»[33] بر پایه این مقدمات و فرضیات شگفت‌انگیز چنین نتیجه گرفته شد که ایدئولوژی در سقوط پهلوی نقشی نداشت. مردم خواسته‌های دیگری داشتند و «تظاهرات مذهبی برای بسیاری از مردم تنها یک جنبه نمادین داشت و نمایی بود که جنبش ضد رژیم در سایه آن به جریان افتاده بود. برای آنها بنیادگرایی اسلامی و به ویژه بنیاد گذاشتن یک جمهوری اسلامی انگیزه و هدف اصلی نبود و حتی پیامد مطلوبی نیز به شمار نمی‌رفت. شعارها و ابزار مذهبی برایشان فقط یک وسیله، یک شیوه نمایشی و یک بهانه عمومی و فراگیر بود.» و در فرایند جنبش ضد شاه، محبوبیت و اعتبار رهبر انقلاب و شخصیتهایی چون «علی شریعتی، جلال آل احمد، مهدی بازرگان و حتی آیت‌الله طالقانی، نه به سبب تمایلات مذهبی بلکه به خاطر دفاع قهرمانانه از آرمانهای مردم»[34] بود. همین نویسنده در جای دیگری از مباحث خود می‌نویسد:

آنان که هنوز انقلاب بهمن 57 را به عنوان یک حرکت مردمی در جهت احیای مذهب تعبیر می‌‌کنند، وسیله را با محتوا اشتباه می‌گیرند. حقیقت آن است که گروههای مخالف رژیم به یک رهبر، یک هدف مشخص و به قاطعیت و جسارت نیاز مبرم داشتند. اما تا اواسط سال 1978 هیچ چهره‌ای با چنین ویژگیهایی در افق دیده نمی‌شد. جبهه ملی، چریکهای مارکسیست و دیگر مخالفان غیرمذهبی بدون سازمان ـ گرفتار کشمکش داخلی و فاقد رهبر بودند. هر کسی با مشخصات مورد نیاز برای هدایت جنبش، می‌توانست در مقام رهبری قرار گیرد. هر شعار دیگری نیز جز الله‌اکبر می‌توانست به عنوان صلایی برای گردآوردن مردم سودمند افتاد. اتفاق چنین می‌خواست که آیت‌الله خمینی همان مشخصات و همان اعتبارنامه‌ای را که مورد نیاز بود داشته باشد. بنیادگرایان اسلامی درست بدان سبب که رهبری در میدان نبود، توانستند سر رشته کارها را در دست گیرند. محمد مصدق 25 سال قبل از آن با تکیه بر شعارهای ملی‌گرایانه به عنوان خروش کارزار، رهبری را در دست گرفته بود.[35]

نقد و بررسی مبسوط موارد یاد شده، در این مقال نمی‌گنجد و نوشته مستقل و مفصلی را می‌طلبد. برای نمونه اگر بخواهیم فقط ادعایی را که درباره علت محبوبیت و اعتبار شخصیتهایی چون مرحومان مهندس بازرگان، دکتر علی شریعتی، جلال آلاحمد و آیتالله طالقانی مطرح شده است، مورد بررسی قرار داده و میزان اعتبار آن را از منظر واقعیتهای تاریخی و جامعهشناختی روشن سازیم، نیازمند بررسی و تحلیل یک دوره تحولات سیاسی و جریانهای فکری ـ سیاسی و اندیشه و عمل آنها در تاریخ معاصر ایران خواهیم بود. در اینجا ناگزیر به طرح یک پرسش بسنده کرده و میگذریم، و آن اینکه همزمان با این مرحومان، افراد بسیار دیگری وجود داشتند که،‌ دستکم از نظر صاحب ادعای مورد بحث، دانشمندتر، روشنفکرتر، دمکراتیکتر، خلقیتر و ملیتر از شخصیتهای یادشده بوده و حتماً! درک درستتری از آرمانها و نیازهای مردم داشته و مدافع قهرمان آنها نیز بودهاند! ولی چرا از محبوبیت و اعتبار اجتماعی آنها برخوردار نشدند؟ آنچه در این مختصر می‌توان گفت این است که هرگاه یک پارادایم با پدیده‌ای روبرو شود که برایش غیرمنتظره باشد و همه پیش‌فرضها و مبانی نظریش را به چالش بکشاند، از نظر علمی اگر پیش‌فرضها و مبانی نظری از توانایی منطقی لازم برای هضم و تبیین آن پدیده برخوردار باشند، به طور طبیعی آن پدیده از تبیین مناسب بهره‌مند شده و جایگاهش در آن پارادایم مشخص می‌شود و اگر مبانی نظری از چنین توانایی بی‌بهره باشند، منطق علمی اقتضا می‌کند که مبانی تن به واقعیت داده و پارادایم به گونه‌ای سازمان داده شود که توانایی تبیین پدیده نوظهور را داشته باشد. تکامل علم نتیجه همین تضارب پارادایم‌ها با پدیده‌ها است.[36] در روند همین تضارب و تعامل است که اصول روش علمی سودمندی خود را برای رهنمون شدن انسان به درک واقعیت و حقیقت نشان می‌دهند و ملاک علمی یا غیرعلمی بودن فرآورده‌های فکری بشر هم تنها در رعایت ضوابط منطق علمی در فرایند تضارب پارادایم با پدیده است. اما پارادایم و پدیده فی‌نفسه غرض و مشکلی ندارند و همه دشواریها در این است که مجری تضارب، «انسان» است، با همه گرایشها و پیش‌فرضهایش. اگر آنگاه که پدیده پارادایم را به چالش می‌کشاند، انسانها بی‌طرفی را پیشه کنند و تن به اصول روش علم بدهند، مشکلی پیش نخواهد آمد. مشکل هنگامی رخ می‌نماید که پارادایم از تبیین پدیده ناتوان بماند و در این میان، انسانهای پیرو پارادایم، آسیب‌پذیری و ناتوانی آن را برنتابند و بکوشند حتی به قیمت واژگون‌سازی واقعیت پدیده، در حفظ پارادایم بکوشند. این جانبداری جزم‌اندیشانه جز قربانی کردن علم و محروم ساختن انسانها از دریافت حقیقت، نتیجه‌ای نخواهد داد.

به نظر می‌رسد، راز بسیاری از کاستیهایی که در تحلیل سقوط پهلوی و ظهور انقلاب اسلامی به چشم می‌خورد، در همین نهفته است. واقعیت آن است که این پدیده دارای ویژگیهایی است که پارادایم مسلط موجود را به چالش می‌کشاند. ماتریالیسم و پیرو آن، ناسازگار دانستن ماده و معنی و محدود دانستن نیازهای انسان به نیازهای مادی؛ اومانیسم و یوتیلیتاریانیسم و پیرو آن، تعریف انسان به عنوان موجودی که منشأ و غایت همه‌ کنشهایش سود مادی است؛ و سکولاریسم مبتنی بر ماتریالیسم و یوتیلیتاریانیسم و پیرو آن، بی‌تأثیر و بی‌ارزش دانستن ارزشها و باورهای معنوی در کنش انسانها و زندگی مادی آنها؛ مهمترین پایه‌های پارادایم غالب بر اندیشه و رویکرد بسیاری از نظریه پردازان علوم انسانی و اجتماعی را تشکیل می‌دهند. به همین علت است که اگر چنین پارادایمی با پدیده‌ای درافتد که در آن، کنش مادی انسانها به روشنی، منشأ و غایت غیرمادی داشته و آبشخور آن ارزشها و باورهای معنوی و فرهنگی باشند و حتی زندگی و منافع مادی را هم به استخدام آن درآورند، در تفسیر آن با مشکل روبرو می‌شود. هرگاه پیروان این پارادایم نخواهند پا را از آن فراتر نهند و جزم اندیشانه بر آن پای فشارند، ناگزیرند به تفسیر و تأویلهای شگفت دست یازند. در تحلیل و تأویل سقوط رژیم پهلوی و ظهور انقلاب اسلامی، دست به دامن شدن به مطالبی همانند: روحانیون چون کاملاً سرکوب نشدند، توانستند رژیم را به مبارزه بطلبند؛ جنبش فقط در مراحل پایانیش حالت مذهبی به خود گرفت؛ محتوای انقلاب، عوامل سیاسی و اقتصادی بودند و تنها شکل آن مذهبی بود؛ به هیچ وجه نمی‌توان از یک انقلاب «اسلامی» صحبت کرد؛ مردم می‌دانستند چه نمی‌خواهند اما نمی‌دانستند چه می‌خواهند؛ احیای اسلام، علت انقلاب نبود، بلکه پی‌آمد آن بود؛ انقلاب، مذهبی نبود چون درباره چگونگی نظام جدید میان علما اختلاف‌نظر وجود داشت؛ مردمی که مذهبی‌تر بودند در سقوط حکومت نقشی نداشتند و آنان که نقش داشتند، متعلق به زمینه‌های گوناگون اجتماعی ـ اقتصادی با انگیزه‌های مختلف بودند و ‌از الگوی واحدی در زمینه عقاید مذهبی پیروی نمی‌کردند و اکثراً کمترین گرایشی به استقرار یک حکومت مذهبی نداشتند؛ شعارها و ابزارهای مذهبی برایشان فقط یک وسیله، یک شیوه نمایشی و یک بهانه عمومی بود؛ هر شعار دیگری می‌توانست جای الله‌اکبر را بگیرد؛ تنها اتفاق و تصادف باعث شد که آیت‌الله خمینی همان ویژگیها و اعتباری را داشته باشد که مورد نیاز بود و ... همه حکایت از شوکی علمی دارد که به دلیل بن‌بست و بحران ناشی از ناتوانی پارادایم غالب بر ذهن و اندیشه گویندگان این سخنان، بر آنان وارد شد و چون همچنان جزم دارند که حرمت امامزاده پارادایم را نگه دارند، ناگزیر باید اینگونه با واقعیت بجنگند و نتیجه این جنگ بیهوده این استنتاج غیرعلمی باشد که در جریان سقوط پهلوی، مذهب نه انگیزه بود و نه هدف، تنها ابزاری بود که بدون هیچگونه ایمان و اعتقادی به آن و به طور ریاکارانه و فرصت‌طلبانه از سوی ملت به کار گرفته شد.

به راستی، یک اندیشه چقدر باید ضعیف باشد که برای مخدوش کردن نقش مذهب در رخداد مهم و کلانی همچون براندازی نظام شاهنشاهی و تأسیس جمهوری اسلامی، بدیهی‌ترین و طبیعی‌ترین مسائل مانند تفاوت آراء علمی و اجتهادی اندیشمندان را دستاویز قرار داده و دست به سفسطه زده و اظهار نمایند که: «اگر انقلاب یک قیام صرفاً مذهبی بود می‌بایست یک موضع متفق هماهنگ در میان پیشوایان مذهبی که همه در حد خود از مراجع تقلید به شمار می‌رفتند وجود داشته باشد»؟ بر این پایه، آیا باید اختلاف آراء اندیشمندان درباره همه پدیده‌های هستی و حتی کل هستی را دلیل بر عدم آنها دانست؟ آیا باید به علت وجود تکثر و تنوع دیدگاه صاحبنظران درباره لیبرالیسم و حتی اختلاف آراء رهبران انقلاب فرانسه در این باره، ماهیت لیبرالیستی آن انقلاب را انکار کرد؟ همچنین به راستی باید انحطاط علمی و نادیده گرفتن ابتدایی‌ترین و بنیادی‌ترین اصول روششناسی علمی بدان اندازه برسد که بهرغم ادعای علمی بودن و برخلاف نظام قانونمند هستی، به تصادف و اتفاق روی آورده و پدیده‌ای قانونمند و مبتنی بر واقعیتهای عینی جامعه، همانند قرار گرفتن امام خمینی(ره)  در مقام رهبری انقلاب، را ناشی از آن دانست؟ به راستی چرا باید عامیانه‌ترین سخنان در قالب علم ارائه شوند و پژوهشگری به جای اینکه عوامانه بگوید «هر شعار دیگری می‌توانست جای الله اکبر را بگیرد»، نتواند عالمانه بگوید که چرا شعار دیگری نتوانست جای الله اکبر را بگیرد؟ و اگر می‌توانست، چرا نگرفت؟ آیا از نظر علمی، حتی اگر مادی و مارکسیستی هم بیندیشیم، جز این است که این شعار همانند هر شعار دیگری، برخاسته از نیازها و واقعیتهای عینی جامعه و بازتاب آن است؟ علت این انحطاط و عامیانگی، شاید این باشد که چون برخی قادر به درک رابطه وثیق میان شعار، گوینده شعار و واقتیهای عینی جامعه نیستند و شاید شعار را بخشی از واقعیت نمی‌دانند، در غیر علمی‌ترین رویکرد، چنین می‌پندارند که خارج از نظام علی و سنن حاکم بر جامعه، هر شعاری می‌تواند جایگزین شعار دیگری شود! باز هم به راستی بر پایه کدام معیار علمی می‌توان ادعا کرد که مردم نمی‌دانستند چه می‌خواهند و تنها می‌دانستند چه نمی‌خواهند؟ واقعاً اگر کسی از خواسته کس دیگری و یا خواسته عمومی جامعه خوشش نیامد باید اصل و بنیان خواسته او را انکار و یا تحریف کند؟

واقعیت این است که درصد کمی از مردم چین سال 1949 و روسیه 1917 مارکسیست و درصد کمی از مردم فرانسه سال 1879 با سواد بودند. آیا هیچ برآورد علمی شده است که حتی همان درصد اندک از مردم چین و روسیه، چه میزان از ایدئولوژی مارکسیسم آگاهی داشته و بدان پای‌بند بودند؟ همچنین آیا برآورد شده است که ملت فرانسه به چه میزان از مبانی نظری لیبرالیسم و دیدگاههای متنوع موجود در آن آگاهی داشته و بدان پای‌بند بودند؟ آیا واقعاً آگاهی مردم چین و روسیه و فرانسه از ایدئولوژی رسمی انقلابهای آن کشورها و پایبندی آن جوامع به آن ایدئولوژیها، هم در گستره و هم در عمق، با آگاهی و پای‌بندی ملت ایران به اسلام قابل مقایسه است؟

و سرانجام، به راستی با کدام معیار علمی می‌توان انقلاب ایران را غیراسلامی دانست؟ به بیان دیگر چرا نمی‌توان آن را اسلامی دانست؟ اگر از بحث فلسفی درباره رابطه میان امور مادی و امور فرهنگی‌ ـ عقیدتی و سلسلهمراتبی که در اولویت‌بندی و تقدم و تأخر آنها وجود دارد چشم بپوشیم و همچنین اگر از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی و زیربنا و یا رو بنا دانستن امور مادی یا امور فرهنگی صرفنظر کنیم، آیا قابل انکار است که نیازهای انسان به نیازهای مادی محدود نمی‌شود و نیازهای معنوی و باورها و ارزشها هم بخش مهمی از واقعیت زندگی فردی و اجتماعی را در بر می‌گیرد؟ آیا قابل انکار است که میان این دو بخش از زندگی تعامل وجود داشته و در طول تاریخ، انسانها گاهی با پشتوانه ایدئولوژی و فرهنگ به خواسته‌های مادی خود نایل می‌شدند و گاهی خواسته‌های مادی خود را در راه نیازهای معنوی خود فدا می‌کردند؟ همچنین آیا می‌توان از نظر علمی ادعا کرد که بین شعارهای یک جامعه و نیازهای عینی آن، رابطه‌ای وجود ندارد و امکان دارد میلیونها نفر به طور هماهنگ شعار واحدی را بدهند بدون اینکه آن شعار از پشتوانه واقعیات عینی جامعه برخوردار باشد و آن مردم به آنچه شعار می‌دهند، باور و ایمان نداشته باشند؟

بنابراین، اگر تاریخ گواهی بدهد که ملتی به درست یا نادرست، خود را صاحب مجموعه باورها و ارزشهایی می‌داند که به آنها نه به عنوان جزئی فرعی از زندگی، بلکه به عنوان یک مکتب و برنامه زندگی می‌نگرد، قرنها با آن باورها و ارزشها زندگی کرده و به آنها ایمان دارد و بیش از صد سال همزمان با تهاجم سیاسی و اقتصادی بیگانه، این مجموعه باورها را هم در معرض تهاجم دید و رنج برد و پس از انجام مبارزات بسیار برای حفاظت از آنها و پیمودن تحولاتی و کسب تجربیاتی و آزمودن دیدگاهها و جریانهای گوناگون و مشاهده ناکارآمدی آنها، سرانجام راه نجات از بحران و خروج از بن‌بست را در همان مجموعه ارزشها بجوید و بپوید و انتظار داشته باشد که دیگر نیازهای اجتماعی خود را در پرتو آن سیستم برآورده سازد و به همین علت برای آغاز حرکت خود هم به آن مکتب روی آورده و مطالبات و شعارهای خود را از آن الهام بگیرد و رهبری خود را، از میان همه مدعیان، بر مبنای آن برگزیند، راه دشوار مبارزه را با همین وسیله بپیماید و پس از پیروزی هم به آن به مثابه برآیند همه مطالبات خود به عنوان نظام بدیل رأی بدهد، آیا جز این است که در آن کنش اجتماعی، آن ایدئولوژی و مکتب هم شکل بود و هم محتوا، هم انگیزه بود و هم هدف؟ و به بیان دیگر، هم نقطه عزیمت بود و هم غایت؟ به راستی کدامیک از دیگر عوامل مورد ادعا به این گستره و عمق در جهتدادن به کنش عمومی مردم برای سرنگونی رژیم پهلوی و تحقق انقلاب حضور داشت و تأثیرگذار بود تا از نظر علمی و منطقی بتواند به عنوان پسوند انقلاب قرار بگیرد؟ اگر غیر از این بود و اگر در فرایند جنبش مردم ایران، اسلام تنها به عنوان ابزاری کارآمد، حتی به طور صادقانه، و نه آنگونه که ادعا می‌شود ریاکارانه و فرصت‌طلبانه، مورد نظر بود، حداکثر می‌توانست رژیم را سرنگون کند. و اگر اینگونه بود، پس از سرنگونی رژیم، همان عوامل سیاسی ـ اقتصادی که به گمان برخی علل اصلی سقوط رژیم بودند، می‌بایست در استقرار نظام جایگزین نقش ایفا می‌کردند. اما باز باید پرسید چرا آن علل اصلی! نتوانستند در ساماندهی و استقرار نظام بدیل نقش ایفا کنند و سرانجام پدیدهای به نام جمهوری اسلامی مستقر شد؟ از نظر علمی یا باید در اصلی بودن آن علل تردید کرد و یا در واقعیت یافتن نظام بدیل. چون از بدیهیات فلسفه است که علت و معلول، متلازمند. از آنجا که نظام بدیل بر پایه دیگری غیر از آن علل اصلی ادعایی تحقق یافت، بنابراین، باید برای آن علت و یا عللی دیگر یافت. به نظر میرسد که در این باره علت اصلی همان است که در دیدگاههای مورد بحث، بنا به دلایلی که اشاره کردیم، تلاش میشود که انکار شده و یا به ناگزیر پذیرفته شده اما کم اهمیت وانمود شود.

به گواهی تاریخ، پس از سرنگونی رژیم، آحاد ملت بر پایه همان رویکردی که به ایدئولوژی داشت و با شعارها و کنشهای برخاسته از آن به سرنگونی رژیم موفق شد، بر همان پایه و در یک اقدام ملی آزاد و داوطلبانه، نظام بدیل را نیز مستقر ساخت و این دلیلی است محکم بر اینکه آن نظام مطالبهای ملی بوده و دیالکتیکی دقیق میان بینش و کنش جامعه ایران برای سرنگونسازی رژیم پهلوی و استقرار جمهوری اسلامی ایران وجود داشت.

 

پی‌نوشتها:

  1. به نقل از: زیباکلام، صادق؛ مقدمه‌ای بر انقلاب اسلامی، تهران، روزنه، 1372، ص 33.
  2. آبراهامیان، یرواند؛ ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گلمحمدی و محمدابراهیم فتاحی، ص 524.
  3. نامه پژوهش؛ فصلنامه تحقیقات فرهنگی؛ سال سوم و چهارم؛ شماره 12 و 13، بهار و تابستان 1378؛ ص 241.
  4. راهبرد، فصلنامه مرکز تحقیقات استراتژیک، شماره 9، بهار 1375، ص 38.
  5. کاتوزیان،‌ محمدعلی؛  اقتصاد سیاسی ایران، ترجمه محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی؛ تهران، نشر مرکز، 1372، بخش چهارم.
  6. راهبرد؛ پیشین؛ ص 35.
  7. محمدی، منوچهر؛ تحلیلی بر انقلاب اسلامی ایران؛ تهران، 1365، صص 81ـ 80.
  8. زیبا کلام، صادق؛ پیشین، ص 71.
  9. همان، ص 100.
  10. همان، ص 96.
  11. همان، ص 97.
  12. فوران، جان؛ مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران، ترجمه احمد تدین؛ تهران، رسا، 1377. ص 517.
  13. زیبا کلام، پیشین، صص 104 ـ 102.
  14. همان، ص 102.
  15. همان، صص 111ـ 104.
  16. همان، ص 111.
  17. همان، صص 114 ـ 111.
  18. راهبرد، پیشین، ص 18.
  19. بریر، کلر؛ و، بلانشه، پیر؛ ایران، انقلاب به نام خدا؛ ترجمه قاسم صنعوی، تهران، سحاب کتاب، 1358، ص 9 ـ 257.
  20. زیبا کلام، پیشین. ص 69.
  21. هالیدی، فرد؛ دیکتاتوری و توسعه سرمایه‌داری در ایران؛ ترجمه فضل‌الله نیک آئین، تهران، امیرکبیر، 1358، ص 321.
  22. همان؛ ص 321.
  23. راهبرد، پیشین، ص 42.
  24. هالیدی؛ پیشین؛ صص 19ـ 318.
  25. نامه پژوهش؛ پیشین، صص 9ـ 128.
  26. آموزگار، جهانگیر؛ فراز و فرود دودمان پهلوی؛ ترجمه اردشیر لطفعلیان؛ تهران، مرکز  ترجمه و نشر کتاب، 1375؛ صص 4 ـ 93.
  27. همان، ص 5ـ 94.
  28. همان، ص 104.
  29. همان، ص 99.
  30. همان، ص 100 ـ 99.
  31. همان، ص 100.
  32. همان، ص 102.
  33. همان، ص 102.
  34. همان، صص 3ـ 102.
  35. همان، ص 105.
  36. کوهن، توماس؛ ساختار انقلابهای علمی، تهران، نشر نی، 1372.  


کتاب سقوط جلد اول موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی